به نام آن که کوه را آواز داد و رود را ترنمی؛
که باغ را زبانِ سبزِ رویش بخشید،
و بر پهنهی خاک، نقشِ زندگی را با انگشتِ باد نگاشت.
اینجا، در آغوشِ روستایی که گویی از دلِ افسانهها برآمده است؛
جایی که کوههایِ سپیدپوش، نگهبانانِ همیشه بیدارِ آسمانند،
رودِ خیالانگیز، آوازِ زمین را در سینه دارد،
و باغها، عطرِ بهشت را در نفسهایِ باد میدمند.
عمارت خاتون ، گُذریست به روزگارانِ ناب؛
سقفهایی که خشتِ خاموششان، رازهایِ نیاکان را در خود نهفته است،
پنجرههایی که چشمهایِ روستا به تماشایِ سپیده دمانند،
و فرشهایِ دستباف، نقشِ مهربانیِ دستهایِ مادربزرگها را زنده میکنند.
هر اتاق، فصلهاییست شنیدنی از سادگی و شکوه؛
آنجا که نورِ مهتاب از لایِ گِلکاریِ دیوارها میلغزد،
بویِ نانِ تُندُر، همچون نوازشی از خاکِ پاک میآید،
و صدایِ زمزمهیِ رود، لالاییِ شبهایِ ستاره باران میشود.
صبحها را با آوازِ بلبلانِ باغ آغاز کنید،
پا به پایِ نسیم، در کوچهباغهایِ پیچ درپیچ بگردید،
پیرهنِ مهتاب را بر دوشِ کوه ببینید،
و در سکوتِ غروب، نجوایِ آب را همچون موسیقیِ جان بشنوید.
بهار اینجا، تاجی از شکوفههایِ سفید بر سرِ درختان مینهد،
تابستان، سایهیِ درختانِ گردو و آلو، پناهگاهِ خستگیهایتان میشود،
پاییز، برگهایِ طلایی، فرشی برایِ رؤیاهایتان میگستراند،
و زمستان، برفْ روستا را چون گهواره ای آرام میپوشاند.
اینجا زمان، چرخِ آهستهیِ خود را میچرخاند،
ساعتهایِ دیواری، تنها گذرِ فصلها را میشمارند،
شبها، مهتاب مهمانِ بیقرارِ پنجرههایِ چوبی است،
و سحرگاهان، آوازِ خروس، فانوسِ بیداریِ روستاست.
بیایید تا در این سکوتِ پرنشاط، نفس بکشید،
پله پله تا پشتِ بامِ خاطرات بالا روید،
ستارهها را از آسمانِ بیغبارِ روستا بچینید،
و خستگیِ شهر را به آبِ زلالِ رود بسپارید.
عمـارت خاتون، نه تنها جایی برایِ ماندن، که آینه ایست
تا تصویرِ آرامشِ گمشدهیِ خویش را در آن بیابید…