خاتــون: نقاشِ روحِ خانههای خاموش
در پسِ آن دیوارهای کهن و پنجرههای رو به خاطره، دستانی زندگی میکند که گویی از جنسِ باد اند. دستانی که نه فقط چوب و چرم را میآراید، بلکه زمان را نیز میبُرد. خانم کرمی، یا همان «خاتون»، جوانی است با انگشتانی جادوگر؛ انگشتانی که بر بومِ چوب، قصههای کهن را با تیغهی معرق حک میکند، بر پهنهی چرم، نقشِ گلهای بیخزان را با سوزن میدوزد، و در تاروپودِ فرش، رمز و رازِ ستارگان را میبافد. هنگام نوشتن این پست بغض مانع می شود ... بروم کمی قدم بزنم تا بتوانم بنویسم ...
---
عمارتِ خفته، بیدار شد...
آن خانهی قدیمی، روزگاری تنها سایهای بود از فراموشی؛ دیوارهایش ترکخورده، پنجرههایش بیروشنایی. اما خاتون آمد. با چکشی در دست و امیدی در دل، آجر به آجر، رنگ به رنگ، جان تازه ای به آن دمید. تصاویرِ قبل و بعد، روایتگرِ معجزهای ساکتند: معجزهای به نام پشتکار. گاهی در سکوتِ شب، وقتی باد از لای درزهای قدیمی خانه زوزه میکشید، شاید اشکهایش با باران قاطی میشد و از خود میپرسید: «آیا این خواب، روزی واقعیت میشود؟». ولی او میدانست که هر نقشِ معرق، پیش از آنکه زیبا شود، بارها زیر تیغِ شکست، تَرَک برمیدارد.
---
از دلِ تردید، درختِ امید روئید
خاتون نه هنرمندی عادی، که جهادگری در عرصهٔ میراث است. کارگاهش بوی چوبِ گردو و چرمِ رنگین میدهد، اما بوی اصالتِ یک فرهنگ نیز از آن به مشام میرسد. روزی، مقاماتِ کشوری، پای به این عمارت گذاشتند و در برابرِ دستسازههای او، سر تعظیم فرود آوردند. تقدیرنامهها آمدند، اما او همچنان همان دخترِ سادهٔ برغانی است که با سادهترین ابزار، پیچیدهترین هنرها را خلق میکند. امروز، عمارتِ خاتون نه موزه، که قلبِ تپندهٔ هنرِ اصیل است؛ جایی که هر دیوارش قصهای دارد، و هر فرشش شعری ناتمام.
---
و اینک او...
خاتون اکنون نیز، همچون درختی که ریشه در خاکِ فرهنگ دارد، شاخههایش را به سوی آینده میگستراند. در کارگاهش، صدای چکش هنوز نمرده، و نقشِ سوزن بر چرم، یادآورِ این است که عشق به زادگاه، هیچ پایانی ندارد. او ثابت کرده است که امید، تنها واژهای در کتابها نیست؛ گاهی در دستانِ کسی است که میداند حتی یک نفر هم میتواند جهانی را تغییر دهد.
خاتــــون! تو همان باش که هستی ...
نقاشِ روشنایی در دلِ تاریکیها...