یلدا در عمارت خاتون؛ بلندترین شب، کوتاهترین فاصله با اصالت
شبی که ماه، گردِ سال را بر سفرهٔ زمستان میچید و ستارهها، فانوسهایِ آسمان را روشن میکردند. در عمارت خاتون، یلدا تنها یک شب نبود؛ آیینِ زندهیِ پیوندِ انسان، طبیعت و خاطرهها بود.
---
خاطره آن شب اینگونه بود:
پنجرههایِ چوبی، رو به حیاطی باز میشوند که درخت سرسبز، شاخههایش را از سرما جمع کرده، انعکاس نور همچون چراغهایِ کوچک، برفِ نازکِ شب را روشن میکنند. دورِ کرسیِ سنتی، مهمانان گرد آمدهاند:
سفرهٔ یلدایی، پر از انارِ ترشوشیرین، هندوانهیِ قرمز، و آجیلِ مخلوط که بویِ کهنِ زمین را میپراکنند.
خانم کرمی(خاتون) مدیرِ عمارت خاتون، لباس سنتی پوشیده است و با سینیِ چایِ داغ و نقلهایِ محلی میآید:
*«حافظِ خاتون، امشب مهمانِ سفرهیِ ماست…»*
و دفترِ حافظ، دست به دست میچرخد تا فالِ شبِ یلدا، سرنوشتِ سالِ نو را روایت کند.
آسمانِ بالایِ حیاط، پردهای است پر از ستارههایِ درخشان؛
گویی هر ستاره، شعری است کهن که بر پهنهٔ تاریکی میدرخشد.
باد، از لابهلایِ شاخههایِ خشکِ درختانِ باغ، نوایی میسازد
و سقفِ چوبیِ عمارت، این نوا را چون لالایی، به گوشِ دیوارهایِ گِلی میرساند.
امشب، زمان در اینجا آهستهتر قدم برمیدارد:
از خندههایِ کودکان که گردو میشکنند،
تا سکوتِ پیرمردی که خاطراتِ یلدایِ قدیم را مرور میکند.
همه میدانند فردا خورشید، پیروزمندانه طلوع خواهد کرد،
اما امشب، باید در این سکوتِ شیرین، زندگی را جشن گرفت…
یلدا در عمارت خاتون، یادآوری است که تاریخ زنده است،
و آتشِ گرمِ بخاری، نه تنها تن، که جان را هم میگرماید.
بیایید و امشب را اینجا، جایی که سایهها هم رقصاناند، سپری کنید.
طولانیترین شب، کوتاه میشود وقتی کنارِ هم باشیم…
عمارت خاتون، روستای برغان، میزبانِ قلبهایِ شیفتهٔ اصالت در شب یلدای هر سال.