پنجرهٔ چوبیِ آبی، همچون چشمِ تشنهٔ زمین باز شده است به سویِ درختی که گویی از دلِ افسانهها رُسته؛درختی با برگهایی چنان سبز که گویا هر برگ، طرهای از بهار را در خود جا داده است.
باد، لابهلایِ شاخهها میپیچد و برگها را به رقصی وا میدارد که نورِ خورشید، بر پهنهٔ چوبِ آبی، نقشِ هزاران الماس میاندازد.
و آنسوتر، از میانِ شکافِ برگها، کوههایِ سپیدپوش، چون غولهایِ مهربان، با ابرهایِ سپید، دستانی به هم میسایند و آسمان را به رنگِ امید میآمیزند.
اینجا، پنجره تنها یک دریچه نیست؛ گذرگاهی است به دنیایی که زمین و آسمان در آن به هم میرسند: آبیِ پنجره، آینهای ست از رنگِ آرامش،سبزیِ درخت، ترانهای ست از جاودانگیِ زندگی، و کوههایِ دوردست، یادآورِ استواریِ رؤیاها…
اگر گوش بسپاری،
میشناسی زمزمهیِ برگها را که میگویند:
*«اینجا، زمان ایستاده است تا تو نفس بکشی…»*