«یک شب در آغوش ستاره‌ها»

گفته های یک مهمانِ همیشگی عمارت خاتون:

«یک شب در آغوش ستاره‌ها: روایتی از سکوت مقدسِ برغان» 

وقتی شب‌ها در آلاچیقِ عمارت خاتون می‌نشینم و کویرِ ستاره‌ها بر فراز سرم گسترده می‌شود، گویی زمان، بال‌هایش را می‌شکند تا با من هم‌آواز شود. برخی شب‌ها که تنها میهمانِ این قلمروی سکوت هستم، سکوت، نه خالی، که پر است از نجوای نیاکان؛ نجوایی که از دیوارهای خشتی عمارت برمی‌خیزد و با بادهای البرز درمی‌آمیزد.

از دوردست‌های روستا، گاه زوزه‌ی شغال‌ها، همچون نغمه‌ای از دلِ وحشیِ طبیعت، گوش را نوازش می‌دهد و گاه صدای جغدی، رازی را فریاد می‌زند که تنها خدای شب‌ها آن را می‌فهمد.  

---

آسمانِ برغان، آن شب‌ها چنان نزدیک است که گویی می‌توانی دستت را بر مخملِ کهکشان بکشی و ستاره‌ها را چون دانه‌های تسبیحِ قدیسین بشماری. ماه، چراغ‌بانی است که نورش را بر روحم می‌پاشد و من، در این خلوتِ مقدس، انگشتانم را به عمقِ آسمان می‌فرستم تا خدایی را که مرا از خاکِ این دیار آفرید، لمسی کنم. گاهی می‌پندارم او هم دستانش را به سوی من دراز می‌کند؛ بازیگوشانه غلغلکم می‌دهد و من، در سکوت، خنده‌ام را به ابرهای گذرا می‌سپارم.  

---

سرمای شب، گونه‌هایم را چون یخِ کوهستان می‌کند، اما دل نمی‌کنم تا به اتاق پناه ببرم. فلاسکِ چای، یارِ همیشگی این تنهاییِ شیرین است. جرعه‌ای از آن می‌نوشم؛ گرمایش نه تن را که جان را می‌گدازد و مرا تا ابدیت بیدار نگاه می‌دارد. اما کم‌کم، خواب، بال‌های نرمش را بر چشمانم می‌گستراند و ساعت، با زبانِ بی‌زبانی می‌گوید: «بگذر از این حریمِ عشق...». نیمه‌شب گذشته است و باید صحنه‌ی عشق‌بازی با آسمان را ترک کنم. برمی‌خیزم، در حالی که ماه، همچون نگهبانی مهربان، مرا تا دمِ در اتاق همراهی می‌کند.  

---

پ.ن: 
عمارت خاتون، جایی است که حتی سکوتش هم روایت می‌کند: روایتِ آسمانی که هر شب، مهمانِ دل‌های تنهاست ...

علی گفت:
آخ دلم خواست، عجب جایی ی ی

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش